مدتها بود که می خواستم درباره ی جومونگ مطلبی رو بنویسم که حالا با اومدن جومونگ یا«سون ایل گوک» به ایران تصمیمم قطعی شد.
چند شب پیش نشسته بودم پای تلویزیون و اخبار رو تماشا میکردم که یه گزارش تعجب من رو برانگیخت. بله جومونگ به تهران اومده و با استقبال بسیار زیاد (مردم شامل بچه ها، جوان ها، میانسال ها و ....،خبرنگارها و فیلمبردارها و عکاس ها ) قرار گرفته.
تصمیم گرفتم که بالاخره درباره ی جومونگ مطلبی هرچند طولانی رو بنویسم: مدتی است که در کشور ما یه تعداد از فیلم های کره ای در تلویزیون پخش میشه و معمولا هم بیننده های زیادی رو به خودش جذب می کنه.فیلم هایی از قبیل :جواهری در قصر،تاجر پوسان،امپراطور دریا، جومونگ و... .
از اون جا که تماشای تلویزیون یکی از مهمترین سرگرمی های قشرهای مختلف جامعه ی ماست ، فیلم های جذاب یکی از مهم ترین برنامه های تماشایی خانواده هاست. از اون جمله همین جومونگ. این قدر طرفداریش رو کردن تا ورداشتن آوردنش ایران. هنوز یادم نرفته عید نوروز امسال که رفته بودن کره و با حاج خانوم سوسانو مصاحبه کرده بودن و توی ویژه برنامه ی نوروز پخش شد.
بعضی از آدم ها به بعضی چیزها ، بیش از حد دل می بندن. خود من یه رفیق دارم که عاشق فیلم های جکی چان هست. یکی دیگشون عاشق هری پاتره و سرتاسر اتاقش رو پوستر هری پاتر زده. من مخالف تماشای فیلم نیستم و لی مخالف این هستم که کسی به یه زیادی دل ببنده.
اگه وجدان دارید ، با وجدانتون این سوالهای من رو جواب بدید:
1-کدوم یکی از این آدم هایی که از جومونگ توی فردوگاه استقبال کردن ، از یه شهیدی که تازه تفحص شده و توی شهرشون برای خاک سپاری می آرن ؛ استقبال می کنه؟
2-کدوم یکی از این ها از دانشمند و عالمی که احیانا به شعرشون می آد استقبال گرم می کنن؟
3- چنددرصد از اون آدم هایی که جومونگ رو تماشا می کنن یادشون هست که این آرامشی که الان دارن بخاطر اینه که یه عده رفتن و خونشون رو دادن؟
4- چند درصد از این آدم های عاشق بازیگر و عاشق خواننده اصلا به مسائل دینی این قدر توجه می کنن؟
5-اصلا یکی از شما ها تو نظرات به من جواب بده چرا این همه آدم های بزرگ توی کشورمون هست که لایق پاداش و استقبال هستن و کسی به اون ها محل نمی ذاره ولی به یه بازیگر خارجی این قدر بها می دن؟
حتما مطلب پایین رو هم بخونید تا نگید اصلا از فیلم بدشون میاد.
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 10:42 صبح روز جمعه 88 مرداد 30
شده تا حالا یه دفعه دلتون بگیره؟ یا بی حوصله باشین و حال انجام هیچ کاری رو نداشته باشید؟ یا از همه چیز دلتون زده بشه و ... کلید رهایی در چنین مواقعی درد دل کردنه. با یکی صحبت کردنه. حرف دل رو بیرون ریختنه...بعضی ها میرن پارکی جایی ....بعضی ها شروع می کنن به بد اخلاقی بعضی ها با دوستشون صحبت می کنن بعضی ها هم اگه دوستشون نزدیک نباشه یه تلفن بهش می زنن و حدود یه ساعتی باهاش حرف می زنن و بیچاره از اون پول هایی که باید بابت قبض تلفن بپردازه.
ولی ما یه کار دیگه می کنیم. ما هم با دوستمون صحبت می کنیم ولی نه نیاز به تلفن داریم ، نه قبض تلفن و موبایل می دیم، نه پارک و خیابون و .... می ریم. حتی شماره هم نمی گیریم.
فقط یه چیز رو باور کردیم که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره{...نحن أقرب من حبل الورید. سوره ق آیه 16}یعنی: ما از رگ گردن هم به انسان نزدیک تریم.وقتی دلمون می گیره یا جایی از زندگیمون یا کارمون مشکل پیدا میکنه، هیچ کاری نمی کنیم مگه این که میریم در خونه خدامون.نمی خواد یه مسیر طولانی بری. یه جانماز پهن می کنی و صداش میکنی می گی خدای خوبم ، خدای مهربونم ، خدایی که همه چیز در دست توست...به همین راحتی سیم اتصالمون به خدا وصل میشه بعد حرف دلمون رو بهش می گیم.
حتما کمکمون می کنه اگه هم نکنه حتما عیب از خودمون بوده. شاید درست اتصال پیدا نکردیم ، شاید قبلا بهش خیلی قول دادیم و اون ها رو شکستتیم شاید هم...
به هر حال خدای ما همیشه با ماست و همیشه هم ما رو میبینه. شما هم هر وقت کاری داشتید بهش سر بزنید
« خیلی مهربونه» راستی اگه محل اتصالتون جای خوبی مثل مسجد باشه زودتر جواب میگیرید.{بستگی به خودتون داره}
پیام شهدا
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 6:20 عصر روز سه شنبه 88 مرداد 6
تا به این جا حرف های زیادی زدیم
از شهدا زیاد گفتیم ، زیاد هم شنیدیم از کارهاشون ، از عبادت هاشون ، از عشق بازی هاشون، از مبارزه های بانفسشون ، از حرف هاشون و ....گفتیم و گفتیم و گفتیم تا....... حالا رسیدیم اینجا
بله همین جا آخه این جا کجاست؟
این جا همون جاییه که باید حرفت رو کم کنی و به جاش عمل کنی
بعد این همه نوشتن از شهدا تازه رسیدم این جا. جایی که فهمیدم شهدا این گونه اند:
اذا تم العقل نقص الکلام هرگاه عقل کامل گردد سخن کوتاه گردد
تازه فهمیدیم شهدا یَدعونَ مُدبرینَ کرماً هستن.
یعنی با عملشون و با کرمشون(به خدا) دعوت می کنن(نه با حرفشون).
به همین خاطر هم تصمیم به عمل بیشتر و حرف کمتر گرفتم.
آخر چگونه این همه را که آموخته ام به مرحله ی عمل برسانم هرچند کم است ولی وقت ...
ولی وقت چه قدر تنگ است برای این کار....
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 8:57 عصر روز سه شنبه 88 فروردین 25
شیعه
کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوی همراهی کنم، ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگهی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت وقتی از حماسهها و مظلومیتهای شهدای چزابه برایشان تعریف میکردم صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را میبینند. صحبتهایم که تمام شد، گوشهای رفتم. حال و هوای آن ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس میکردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشتهام، برایم تازهگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی میکرد متوجه اشکهایش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت:«آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم گفتم:«دخترم اشتباه میکنی. شهدا متعلق به همه هستند این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما میترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان(ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند. نمیدانم حرفهایش را تمام کرد یا نه گفتم:«دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید انشاالله شهداء نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باید».
مدتی گذشت یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامهای را برایم آوردند. وقتی آنرا باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانوادهام نیز شیعه شوند».
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوی: غلامرضا احمدی
(با تشکر از وبلاگ یاران ناب)
مطالب بیشتر در سایت روز وصل
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 7:54 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 22
خاک طلاییه
به همراه تعدادی از برادران و خواهران دانشگاه علوم پزشکی کاشان، برای بازدید از منطقه عملیات خیبر در خاک طلائیه عازم شدم. بعد از شرح عملیات، توضیح منطقه، خاطرات عملیات خیبر و تفحص شهدا، خاک طلائیه که شهدا را در آن تفحص کرده بودند و به صورت دستهبندی به زائران هدیه میکردند، بین دانشجویان تقسیم کردیم، در حین تقسیم برادر دانشجویی بسته خاک را گرفته و به طرفی پرتاب نمود و گفت:«جمع کنید مگر این خاک چه دار که من آن را به عنوان تبرک ببرم؟» هیچکس حرفی نزد من با کاروانی عازم شهدای هویزه و سپس اهواز شدم و آن کاروان عازم خرمشهر شد. یک روز بعد مسئول بسیج دانشجویی، به محل کار من مراجعه نمود و درخواست کرد یک بار دیگر کاروان انها را به طلائیه ببرم، سوال کردم جریان چیست من چندین سال توفیق خدمت به کاروانها را دارم ولی اولین بار است که یک کاروان دوباره میخواهد از طلائیه بازدید کند، گفت برویم در منطقه تعریف میکنیم.اصرار کردم گفت:«بعد از اینکه از شما جدا شدیم شب در خرمشهر اسکان داشتیم در اخر شب که همه در حال استراحت بودند، ما سه چهار نفر از برادران بسیج مشغول برنامهریزی روز بعد بودیم که دیدیم برادری با وحشت و اضطراب و فریاد از خواب پرید، دست و پای او را گرفتیم و آرام کردیم. گفتیم:
«چه شده است؟» گفت:«بیاد مرا دوباره به طلائیه ببرید، گفتیم :«امروز که رفتیم برای چه میخواهی دوباره به زیارت طلائیه بروی؟» گفت:«در خواب دیدم کسی به من گفت:«که کی گفته است بیایی روی خون ما پا بگذاری و ما را مسخره میکنی چرا امروز ما را مسخره کردی؟ حالا اگر مرا به طلائیه نبرید، من به کاشان نخواهم آمد، دوباره همراه آنها عازم طلائیه شدیم ولی
این بار، بعد از کانال پنجاه متری با سینهخیز به طرف قتلگاه شهداء رفتند و ساعتی را در کنار شهدا گمنام ضجه زدند و آشتی کردند.
منبع: کتاب راه ناتمام صفحه 39
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 4:58 عصر روز پنج شنبه 87 اسفند 15