سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خادم شهدا - به یاد لاله ها






درباره نویسنده
خادم شهدا - به یاد لاله ها
خادم شهدا
خودت را فراموش کن تا از یاد نروی. این کاری بود که لاله ها انجام دادند. و امروز هم به یاد لاله ها هستیم و خود را فراموش می کنیم تا شاید خود از یاد نرویم و لاله باشیم. سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
عاشقانه ها
شهدای دولت
3خاطره از آسمان
نامه های عاشقانه
نگاه به زندگی از این زاویه
هشدار های یاد لاله ها
زندگی زیباست ولی شهادت زیباتر
2 نامه از یک شهید قبل از شهادت


لینکهای روزانه
روز وصل [127]
سایت آیت الله بهجت [121]
موعود [67]
مرکز اطلاع رسانی شهید آوینی [54]
مبلغ [64]
امتداد [64]
صبح [114]
راویان نور [61]
سایت مسجد جمکران [70]
ساجد [89]
سایت مقام معظم رهبری [101]
خاطرات جبهه [68]
[آرشیو(12)]


لینک دوستان
عاشق آسمونی
همفکری
بتلیجه
نذر آقا
شکوفه نرگس
بعد از لاله ها چه کرده ایم؟
د نـیـــای جـــوانـی
ای نام توبهترین سر آغاز
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ
حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
وبلاگ موج
یادداشتها و برداشتها
خبرهایی داغ داغ از همه چی
اسطوره عشق مادر
عشق الهی:نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق،عرفان،وحدت مسلمین
بچه های باخرز
شهدای استان خراسان
خیبری ها
چفیه
شمیم یاس
شما هم در وبلاگ گروهی با ما همکاری کنید
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
قاصدک
ابن یاسین
یا زهرا(س)
در حریم اهل بیت(ع)
دینی وقرآن باخرز
سرزمین انتظار
یاد لاله ها
خط سرخ شهادت
مهدیار دات بسیجی
نحل
سایه ی همیشگی من
دم مسیحا
کبوترانه
هوای بارانی
شمیم حیات
حزب اللهی مدرنیته
دیــــار عــــاشـقــان
تا خدا راهی نیست...
● باد صبا ●
حقّ با علی است. جان خردمندان به فدایش!
شهدای غریب
مجنون
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ماهیان آکواریمی
او خواهد آمد
حریم یاس
شهید امر به معروف زبونی
حدیث نفس
روزگار رهایی

عاشقان میگویند
پرواز تا خدا
رنگارنگ
از پشت دوربین من
سینمای ایران

انتظار
اینجا فقط خداست - یادواره همیشگی شهدای شهرستان نوشهر
فانوس
::::: نـو ر و ز :::::
به راه لاله ها
یوسف
جاده خدا
راه سبز
انتظار سبز
کوچه ام مهتابی است
در هوای دوست

امتیاز
فطرس
درآمد بالا و سالم در اینترنت
وَلا تَحسَبَنَّ الذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ امواتابَل احیاء!
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خادم شهدا - به یاد لاله ها


لوگوی دوستان




























وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :134789
بازدید امروز : 6
 RSS 

   

                                                                      شیعه 

کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوی همراهی کنم، ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه‌ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت وقتی از حماسه‌ها و مظلومیت‌های شهدای چزابه برایشان تعریف می‌کردم صدای گریه و زاری‌شان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزان‌شان را می‌بینند. صحبت‌هایم که تمام شد، گوشه‌ای رفتم. حال و هوای آن ‌ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می‌کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته‌ام، برایم تازه‌گی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می‌کرد متوجه اشکهایش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت:«آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم گفتم:«دخترم اشتباه می‌کنی. شهدا متعلق به همه هستند این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می‌ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان(ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند. نمی‌دانم حرف‌هایش را تمام کرد یا نه گفتم:«دخترم توکل‌تان را از خداوند قطع نکنید انشا‌الله شهداء نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باید».
مدتی گذشت یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه‌ای را برایم آوردند. وقتی آنرا باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده‌ام نیز شیعه شوند».
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوی: غلامرضا احمدی 

(با تشکر از وبلاگ یاران ناب)                                                                              

                 

                                         مطالب بیشتر در سایت روز وصل



نویسنده » خادم شهدا » ساعت 7:54 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 22

                                                                          خاک طلاییه                                       

به همراه تعدادی از برادران و خواهران دانشگاه علوم پزشکی کاشان، برای بازدید از منطقه عملیات خیبر در خاک طلائیه عازم شدم. بعد از شرح عملیات، توضیح منطقه، خاطرات عملیات خیبر و تفحص شهدا، خاک طلائیه که شهدا را در آن تفحص کرده بودند و به صورت دسته‌بندی به زائران هدیه می‌کردند، بین دانشجویان تقسیم کردیم، در حین تقسیم برادر دانشجویی بسته خاک را گرفته و به طرفی پرتاب نمود و گفت:«جمع کنید مگر این خاک چه دار که من آن را به عنوان تبرک ببرم؟» هیچ‌کس حرفی نزد من با کاروانی عازم شهدای هویزه و سپس اهواز شدم و آن کاروان عازم خرمشهر شد. یک روز بعد مسئول بسیج دانشجویی، به محل کار من مراجعه نمود و درخواست کرد یک بار دیگر کاروان انها را به طلائیه ببرم، سوال کردم جریان چیست من چندین سال توفیق خدمت به کاروانها را دارم ولی اولین بار است که یک کاروان دوباره می‌خواهد از طلائیه بازدید کند، گفت برویم در منطقه تعریف می‌کنیم.اصرار کردم گفت:«بعد از اینکه از شما جدا شدیم شب در خرمشهر اسکان داشتیم در اخر شب که همه در حال استراحت بودند، ما سه چهار نفر از برادران بسیج مشغول برنامه‌ریزی روز بعد بودیم که دیدیم برادری با وحشت و اضطراب و فریاد از خواب پرید، دست و پای او را گرفتیم و آرام کردیم. گفتیم:

 

«چه شده است؟» گفت:«بیاد مرا دوباره به طلائیه ببرید، گفتیم :«امروز که رفتیم برای چه می‌خواهی دوباره به زیارت طلائیه بروی؟» گفت:«در خواب دیدم کسی به من گفت:«که کی گفته است بیایی روی خون ما پا بگذاری و ما را مسخره می‌کنی چرا امروز ما را مسخره کردی؟ حالا اگر مرا به طلائیه نبرید، من به کاشان نخواهم آمد، دوباره همراه آنها عازم طلائیه شدیم ولی

این بار، بعد از کانال پنجاه متری با سینه‌خیز به طرف قتلگاه شهداء رفتند و ساعتی را در کنار شهدا گمنام ضجه زدند و آشتی کردند.
منبع: کتاب راه ناتمام صفحه 39

 



نویسنده » خادم شهدا » ساعت 4:58 عصر روز پنج شنبه 87 اسفند 15

نامه ی دوم رو هم اینجا آوردم . اگه نامه ی اول رو خوندی این نامه رو بهتر درک می کنی امیدوارم که برای همه ی ما سودمند باشه:

مجله محترم زن روز :برادر امین .....5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند. نامه ی شهید ارسال می شود رییس دبیرستان......

بسم رب الشهدا والصدیقین

خدمت خواهران عزیز و گرامی در مجله ی زن روز

سلام

سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم.مدت هاست که منتظر نامه ی شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی از شما دریافت نکرده ام . البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم در این دنیای فانی نباشم.

حدود بعد از یک هفته بعد از این که به شما نامه ای نوشتم ، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان مرا دیده است و به من می گوید برو به دانشگاه اصلی.

من تعبیر این خواب را از ر.وحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفت که  دانشگاه اصلی همان جبهه است.

خوشحال شدم و حال عازم جبهه ی نور علیه تاریکی هستم.البته این نامه را به مدیر دبیرستان می دهم تا اگر خوشبختانه من شهید شدم و بعد از شهادت من نامه ی شما آمد این را برایتان پست کنند تا از شهادت من آگاه شوید.

 

                  البته نمی دانم اصلا یادتان هست که در نامه ی قبل برایتان چه نوشته بودم؟

... و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خود را به صف عاشقان خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در برابرم قرار دارد خلاصی پیدا کنم.

من فقط خوشحالم که حالا عازم جبهه ، هستم هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خدا طلب مغفرت می کنم . من تا حالا به جبهه نرفته ام و نمی دانم حال و هوای ان جا چگونه دست غواص شهید و قمقمه آب ا

است ولی امیدوارم خداوند ما بندگان سرپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرور انگیز و مست کننده ی شهادت هم به ما بنوشاند.این تنها آرزوی من است . پدر و مادر من همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه های شب در حال کار در بیمارستان یا مطب خصوصی و یا مجلس های فساد انگیز بودند که من از رفتن با آن ها همیشه تنفر داشتم.

ضمنا از طرف من به روانشناس مجله بگویید که در نوشته های من حتما این موضوع را به پدر و مادر ها بگویند  که  پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امید وارم که من آخرین پسری باشم که این اتفاقات برایم می افتد.

قلبم با شنیدن کلمه ی شهادت تند تر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می کشد....

سلامتی و موفقیت شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم ودر پایا ن آرزو می کنم که همه ی انسان های خفته –مخصوصا پدر و مادر و دخترخاله ام- از خواب غفلت بیدار شوند و رو به سوی اسلام بیاورند.عرض دیگری نیست..                           خداحافظ.التماس دعا برادرتان امین.....1/10/65

 همراه با مقداری تلخیص

 

 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره

         خدایا شهادت در رکاب امام زمانمون رو به ما عطا بفرما

 

 

ماه ربیع مبارک

نویسنده » خادم شهدا » ساعت 2:56 عصر روز پنج شنبه 87 اسفند 1

مطلب زیر یکی از  دو نامه ای است که توسط شهید......  قبل از شهادت برای مجله ی روز زن نوشته شده و بسیار جالب است که با کمی تلخیص نوشته ام .شاید کمی طولانی باشد ولی به خواندنش می ارزد.نامه ی دوم را در پست بعدی خواهم نوشت. امیدوارم که عبرت آمیز باشد:  

 به نام خدا

مجله ی روز زن

سلام

من پسری 17 ساله هستم ودر خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم ، اما چه ثروتی که می خواهم سر به تنش نباشد.پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند و تازه وقتی هم به خانه می آیند از بس خسته و کوفته هستند زود می روند و می خوابند.و اصلا در طول روز یک بار هم از خود سوال نمی کنند که پسرمان کجاست ؟ حالا چه کار می کند؟ با چه کسی رفت و آمد می کند؟ اما خوشبختانه و به حول و قوه ی الهی من پسری نیستم که از این موقعیت ها سوء استفاده کنم.

خودم را در منجلاب فساد بکشانم. البته این مشکل اصلی من نیست ، چون من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام و این که آن ها اصلا به من کاری ندارند که کجا می روی و با که می گردم ، تعجب نمی کنم بلکه مشکل اصلی من از یک سال پیش شروع شد.

پدر و مادر من با توجه به این که من تنها فرزند خانواده هستم و ضمنا وضع مادیمان هم خوب است، سرپرستی دختر خاله ام را که در یک خانواده ی متوسط زندگی می کند را پذیرفته اند(لازم به تذکر است دختر خاله ام هم  هم سن خودم است). از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه ی ساکت و آرام ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمی کرد تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد ، با دختری که از شیطان هم پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تر است.

تنها کار های دخترخاله ام را در یک جمله خلاصه می کنم : « درخواست برای انجام بزرگترین گناه کبیره»

 

 

می دانم منظور مرا فهمیده اید و لازم به توضیحات اضافی نیست .

همان طور که گفتم پدر و مادرم 17 ساعت از شبانه روز را در بیرون از منزل به سر می برند . یعنی ساعت 6 صبح  تا  11 شب و من هم در بیشتر شبانه روز با دخترخاله ام تنها هستم. همان طور که گفتم دخترخاله ام یک لحظه مرا تنها نمی گذارد؛ دائما در سرم فکر گناه می اندازد و بار ها در طول روز از من درخواست گناه می کند. البته من پسری نیستم که تسلیم حرف ها و خواهش های او شوم و همیشه سعی می کنم خودم را از او دور کنم ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می شود؛ او را درون جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او احتراز می کنم ولی او دست از سر من برنمی دارد.

تو را به خدا کمکم کنید. چه طور جواب حرف های چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقت ها فکر می کنم که او  شیطانی است که از آسمان به زمین آمده  تا تمام عبادات چندین ساله ی مرا دود و نابود کند.

دوست ندارم تسلیم او شوم. باور کنید حتی بعضی وقت ها مرا تهدید می کند.فکر می کنم تمام این بدبختی ها به خاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم. روزی هزار بار از خدا درخواست می کنم این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین روی زمین بودم  ولی گیر این دختر خاله ی شیطان صفت نمی افتادم که نمی گذارد من قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا که من تسلیم خواهش های او نشدم ولی می ترسم که بالا خره مرا وادار به تسلیم کند.

چه طور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم این همه آزار ندهد. امیدوارم که هرچه زودتر من را کمک کنید و جواب نامه ام را بدهید.

                                                        با تشکر برادرتان امین......... – 20/7/1365

 

 

 انشاء الله به زودی نامه ی دوم رو هم می نویسم

 خدایا لحظه ای مارا به خودمان وا مگذار

نویسنده » خادم شهدا » ساعت 4:9 عصر روز سه شنبه 87 بهمن 1

                                 پیامبر اکرم: هر کس اثتغاثه ی برادر مسلمانش را اجابت نکند مسلمان نیست.           

خسته شده ام.

این جا غذا نداریم، این جا خانه نداریم. اینجاهیچ صدای خوشی شنیده نمی شود.

ما به جای غذا ، بغض خود را می خوریم، به جای پناه گاه، زیر آوار پناه می گیریم و به جای صداهای خوش ، با صدای خمپاره ها و موشک ها انس گرفته ایم. غزه در خون و آتش

آری اینجا فلسطین است.

اینجا هنوز بوی پای ابراهیم و موسی و محمد(ص) می آید. اینجا همان جایی است که برترین خلق خدا حضرت محمد(ص) به معراج رفت.                             

 ولی آن وقت چه کسی تصور می کرد این سرزمین مقدس، در آینده به این وضع دچار شود.

اکنون بیش از  1400 سال از ظهور آخرین دین الهی      می گذرد. ولی در آن هنگام چه کسی تصور می کرد که در جایی از کره ی خاکی ، پیروان این دین را ،فقط و فقط، برای این که از دین خود پیروی می کنند، به قتل برسانند.

اینجا در سرزمین ما ، هر روز لاله ها در برابر چشمان مادرانشان پژمرده می شوند و این مادران  61 سال است که داغ دلشان سرد نشده و چیزی جز بغض گلو ، غذایشان نبوده است. 

اکنون ای مردان و زنان آزاده ای که فریاد مرا می شنوید ، با من ، هم صدا شوید و ندا سر دهید:

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

                                         

نویسنده » خادم شهدا » ساعت 2:15 عصر روز دوشنبه 87 دی 16

سلام. مطلبی رو که اینجا آوردم ،جای تأمل داره. امیدوارم که مفید باشه.

حتما این رو می دونید که هر پدیده ای علتی و هر چیزی سر منشأی داره.همه ما انسان ها هم سرمنشأ داریم . خدایی که ما رو آفریده، نه تنها ما رو بلکه تمام موجودات رو.

اما این خدا کیه؟

یه گروهی می گن بودا.

یه جمع دیگه اسمش رو گذاشتن اهورا مزدا

یه گروه دیگه هم گذاشتن (الله)

از این که تمامی انسان ها در فطرت خود حس بندگی و نیاز به یک خدا رو  دارن هیچ شکی نیست، این مهمه که کی رو به عنوان خدا قبول کنن .

بعضی ها شعور و عقلشون این قدره که گاو می پرستن.در هند گه گاهی از این جور آدم ها  پیدا می شه. وقتی یه گاو از جایی رد می شه دولا راست می شن و ارادت خودشون رو به گاو نشون میدن.

 بعضی ها از این هم بدتر هستن.

 گاو پرست ها حداقل یه موجود زنده  رو می پرستن، ولی این گروه یه مشت خاک و سنگ رو

می پرستن که فقط کمی حالت داده شده اند، اون هم به دست خودشون.

مثلاْ یکی شون اسمش بوداست که شکلش رو می بینید.

 

بودابودا

خلاصه هر قوم و گروهی در طول تاریخ سعی کرده که خدایی برای خودش داشته باشه تا هر وقت نیازی داشت براش برطرف کنه. این خودش نشون می ده که انسان ها همه نیازمند هستند و ناقص و به طور فطری به دنبال یک وجود کامل و بی عیب و نقص می گردن تا نیازشون رو برطرف کنه.

حالا یه سوال:

به نظر شما گاو و گوساله و سنگ و چوب و یه مشت خاک می تونه نیاز های بی پایان ما انسان ها رو برطرف کنه؟

 خدای واقعی و آفریننده ی حقیقی این جهان یکی دیگه است. عظمت جهان هستی هم دلیل بر اینه که یه گاو یا یه مجسمه نه تنها نمی تونه اون رو ساخته باشه، بلکه خودش جزئی از اونه.

 

بیاید یه نگاه به عظمت جهان هستی بندازیم:.

 

الله الذی خلق السموت و الارض و ما بینهما فی ستة ایام ثم استوی علی العرش ما لکم من دونه من ولی و لا شفیع افلا تتذکرون «سجده 5»

خداوند آن کسی است که آسمان ها و زمین و آن چه میان این دو است در شش روز آفرید سپس بر عرش قرار گرفت هیچ سرپرست و شفاعت کننده ای برای شما جز او نیست، آیا متذکر نمی شوید؟  

این جهان بی کران ساخته و پرداخته ی خدایی دانا و تواناست، نه

 گاو، نه گوساله، نه سنگ و چوب  هیچ کاری نمی تونن انجام بدن ، آخه خودشون به دست خدایی ساخته شده اند.

خدایی دانا و حکیم ، الله

 حالا هم یه نگاه به خودمون بندازیم. به نسبت این همه عظمت ما مثل یک نقطه می مونیم.

 تا حالا روی اعضا و جوارح بدنت به دقت فکر کردید. شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که:انسان ها معده و روده و کبد و بقیه ی اعضای بدنشون متناسب با هم قرار گرفتن، ولی اعضای داخلی بدن مورچه به این کوچیکی چه طور جا شده؟ و این هم باز عظمت آفریدگار ما رو نشون

می ده.         

 

خدایی که آفریدگانی به این زیبایی داره، حتما خودش مظهر زیبایی هست.

«ان الله جمیل و یحب الجمال»

 خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد.  

   

آیا شایسته نیست خدایی به این بزرگی رو شکر کنیم؟

آیا شایسته نیست به پاس این همه نعمت به دستوراتش عمل کنیم؟

یادمون باشه عمل نکردن به دستورات خدا به منزله ی کفران نعمته و جای ناسپاسان در بهشت نیست.

 



نویسنده » خادم شهدا » ساعت 5:54 عصر روز یکشنبه 87 آبان 12

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر

دست نوشته ی زیبایی از شهید آوینی رو انتخاب کردم. خیلی پر محتوا و پر معنیه؛ حتما با تأمل بخونید. امیدوارم مورد استفاده همه ما قرار بگیره.

زندگی زیباست،اما شهادت  از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند.و مگر نه آن که گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند؟ و مگر نه آن که از پسر آدم ، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آن که خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمانی نباشد، جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟

پس اگر مقصد را نه اینجا ، در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست،بهتر آن که پرنده روح دل را قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

 شهید سعید و شهادت سعادت است

مرگ سرخ به مراتب بهتر از زندگی سیاه است امام خمینی0ره) 

با تخلص از کتاب افلاکیان زمین

 نوشته محمد حسین عباسی ولدی- نشر شاهد



نویسنده » خادم شهدا » ساعت 4:56 عصر روز دوشنبه 87 مهر 29

<      1   2   3   4   5      >