حضور سرخ
وارد خوزستان که شدم احساس کردم میتوانم برادر شهیدم را زیارت کنم تا اینکه دیشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبری ایستاده بود. از برادرم- که چند سال پیش پارههای پیکرش را گروه تفحص پیدا کرده بودند پرسیدم:«مگر تو شهید نشدی؟ پس برای چه دوباره آمدی؟» برادرم با لبخند گفت:«بله حق با توست ولی کار ما هنوز تمام نشده، وقتی دیدم که رهبرمان یاور میخواهد آمدم تا در کنارش باشم». از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم:«شهداء با استخوانهای درهم شکسته و نیم سوختهشان هم حاضر نیستند اسلام را تنها بگذارند... ولی ما چطور؟...
منبع:کتاب خاک و خاطره
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دانلود چند تا کلیپ تصویری از جبهه و سرداران شهید
شلمچه257/2 کیلوبایت سرزمین نینوا784کیلوبایت(خیلی زیباست)
شهید همت470کیلوبایت شهید کاظمی690کیلوبایت
کلیپ های بیشتر در سایت روز وصل
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 3:31 عصر روز سه شنبه 87 اسفند 27
شیعه
کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوی همراهی کنم، ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگهی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت وقتی از حماسهها و مظلومیتهای شهدای چزابه برایشان تعریف میکردم صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را میبینند. صحبتهایم که تمام شد، گوشهای رفتم. حال و هوای آن ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس میکردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشتهام، برایم تازهگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی میکرد متوجه اشکهایش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت:«آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم گفتم:«دخترم اشتباه میکنی. شهدا متعلق به همه هستند این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما میترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان(ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند. نمیدانم حرفهایش را تمام کرد یا نه گفتم:«دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید انشاالله شهداء نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باید».
مدتی گذشت یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامهای را برایم آوردند. وقتی آنرا باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانوادهام نیز شیعه شوند».
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوی: غلامرضا احمدی
(با تشکر از وبلاگ یاران ناب)
مطالب بیشتر در سایت روز وصل
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 7:54 صبح روز پنج شنبه 87 اسفند 22
خاک طلاییه
به همراه تعدادی از برادران و خواهران دانشگاه علوم پزشکی کاشان، برای بازدید از منطقه عملیات خیبر در خاک طلائیه عازم شدم. بعد از شرح عملیات، توضیح منطقه، خاطرات عملیات خیبر و تفحص شهدا، خاک طلائیه که شهدا را در آن تفحص کرده بودند و به صورت دستهبندی به زائران هدیه میکردند، بین دانشجویان تقسیم کردیم، در حین تقسیم برادر دانشجویی بسته خاک را گرفته و به طرفی پرتاب نمود و گفت:«جمع کنید مگر این خاک چه دار که من آن را به عنوان تبرک ببرم؟» هیچکس حرفی نزد من با کاروانی عازم شهدای هویزه و سپس اهواز شدم و آن کاروان عازم خرمشهر شد. یک روز بعد مسئول بسیج دانشجویی، به محل کار من مراجعه نمود و درخواست کرد یک بار دیگر کاروان انها را به طلائیه ببرم، سوال کردم جریان چیست من چندین سال توفیق خدمت به کاروانها را دارم ولی اولین بار است که یک کاروان دوباره میخواهد از طلائیه بازدید کند، گفت برویم در منطقه تعریف میکنیم.اصرار کردم گفت:«بعد از اینکه از شما جدا شدیم شب در خرمشهر اسکان داشتیم در اخر شب که همه در حال استراحت بودند، ما سه چهار نفر از برادران بسیج مشغول برنامهریزی روز بعد بودیم که دیدیم برادری با وحشت و اضطراب و فریاد از خواب پرید، دست و پای او را گرفتیم و آرام کردیم. گفتیم:
«چه شده است؟» گفت:«بیاد مرا دوباره به طلائیه ببرید، گفتیم :«امروز که رفتیم برای چه میخواهی دوباره به زیارت طلائیه بروی؟» گفت:«در خواب دیدم کسی به من گفت:«که کی گفته است بیایی روی خون ما پا بگذاری و ما را مسخره میکنی چرا امروز ما را مسخره کردی؟ حالا اگر مرا به طلائیه نبرید، من به کاشان نخواهم آمد، دوباره همراه آنها عازم طلائیه شدیم ولی
این بار، بعد از کانال پنجاه متری با سینهخیز به طرف قتلگاه شهداء رفتند و ساعتی را در کنار شهدا گمنام ضجه زدند و آشتی کردند.
منبع: کتاب راه ناتمام صفحه 39
نویسنده » خادم شهدا » ساعت 4:58 عصر روز پنج شنبه 87 اسفند 15